پارت ۶۵
در اتاق رو آروم هل داد.
جونگکوک بدون تیشرت، زیر نور ضعیف چراغ خواب، به پهلو دراز کشیده بود. پتو تا روی کمرش کشیده شده بود و نگاهش خیرهی نقطهای نامعلوم روی زمین.
"ات" لحظهای همونجا ایستاد. نگاهش روی انحنای کتف و شانههای جونگکوک موند… انگار فقط با دیدنش، یکذره از خستگی شب از تنش بیرون کشیده شد.
آروم گفت:
– سلام…
جونگکوک پلک نزد. فقط با صدای سرد و بیاحساس همیشگیش، آروم گفت:
– برگشتی.
ات چیزی نگفت. رفت سمت کمد، آروم لباسهاشو درآورد. رد زخم تازه روی کتفش، کنار رد شلاق قدیمی، حالا کمی کبود شده بود. پیراهن جدید پوشید، بعد نشست جلوی آینه، موهاشو شونه زد، آرایش کمرنگش رو پاک کرد.
بعد، بیصدا سمت تخت رفت. بهآرومی دراز کشید، همونطور که سعی میکرد صدای نفسهاش نلرزه.
اما لرزید.
چهرهاش آرام بود، ولی هر نفسش یه نشونهی واضح از درد بود. درد فیزیکی… از اون مدلهایی که بعدِ خشم، یادت میندازه هنوز زندهای.
جونگکوک برگشت طرفش. بدون حرف، فقط چند ثانیه بهش نگاه کرد. بعد، آروم گفت:
– کجاست؟
ات پلک زد، مکث کرد، ولی بالاخره بهزمزمه گفت:
– کتفم.
جونگکوک نشست، دستهاش آروم پتو رو کنار زد. نوک انگشتهاش بهآرومی روی شونهی کبودش نشست.
بعد با فشار کم، اما دقیق شروع کرد به ماساژ دادن.
نه مثل درمان، بیشتر مثل لمس آشنا.
اونقدری که ات نفسش آرومتر شد…
اونقدری که صورتش رو توی بالش فرو برد و پلکهاش لرزیدن.
چند دقیقه بعد، صدای نفسهای ات نرمتر شد.
بین دو نفس کوتاه، زمزمه کرد:
– ممنون…
جونگکوک جواب نداد. فقط دستهاش رو آروم کشید تا زیر پتو، دوباره کنارش دراز بکشه.
خانه هنوز ساکت بود…
اما برای اولینبار اون شب، اتاق حس خطر نداشت.
فقط دو نفر بودن
در تاریکی
با خستگی،
و یک لحظه امن کوتاه.
جونگکوک بدون تیشرت، زیر نور ضعیف چراغ خواب، به پهلو دراز کشیده بود. پتو تا روی کمرش کشیده شده بود و نگاهش خیرهی نقطهای نامعلوم روی زمین.
"ات" لحظهای همونجا ایستاد. نگاهش روی انحنای کتف و شانههای جونگکوک موند… انگار فقط با دیدنش، یکذره از خستگی شب از تنش بیرون کشیده شد.
آروم گفت:
– سلام…
جونگکوک پلک نزد. فقط با صدای سرد و بیاحساس همیشگیش، آروم گفت:
– برگشتی.
ات چیزی نگفت. رفت سمت کمد، آروم لباسهاشو درآورد. رد زخم تازه روی کتفش، کنار رد شلاق قدیمی، حالا کمی کبود شده بود. پیراهن جدید پوشید، بعد نشست جلوی آینه، موهاشو شونه زد، آرایش کمرنگش رو پاک کرد.
بعد، بیصدا سمت تخت رفت. بهآرومی دراز کشید، همونطور که سعی میکرد صدای نفسهاش نلرزه.
اما لرزید.
چهرهاش آرام بود، ولی هر نفسش یه نشونهی واضح از درد بود. درد فیزیکی… از اون مدلهایی که بعدِ خشم، یادت میندازه هنوز زندهای.
جونگکوک برگشت طرفش. بدون حرف، فقط چند ثانیه بهش نگاه کرد. بعد، آروم گفت:
– کجاست؟
ات پلک زد، مکث کرد، ولی بالاخره بهزمزمه گفت:
– کتفم.
جونگکوک نشست، دستهاش آروم پتو رو کنار زد. نوک انگشتهاش بهآرومی روی شونهی کبودش نشست.
بعد با فشار کم، اما دقیق شروع کرد به ماساژ دادن.
نه مثل درمان، بیشتر مثل لمس آشنا.
اونقدری که ات نفسش آرومتر شد…
اونقدری که صورتش رو توی بالش فرو برد و پلکهاش لرزیدن.
چند دقیقه بعد، صدای نفسهای ات نرمتر شد.
بین دو نفس کوتاه، زمزمه کرد:
– ممنون…
جونگکوک جواب نداد. فقط دستهاش رو آروم کشید تا زیر پتو، دوباره کنارش دراز بکشه.
خانه هنوز ساکت بود…
اما برای اولینبار اون شب، اتاق حس خطر نداشت.
فقط دو نفر بودن
در تاریکی
با خستگی،
و یک لحظه امن کوتاه.
- ۳.۸k
- ۱۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط